در بحبوحه کاهش احترام به حقوق فردی، رشد فزاینده حکومتهای استبدادی و اخیرا تهاجم روسیه به اوکراین که شبیه یک زمین لرزه بود، افول لیبرالیسم آشکارتر میشود. چندین دهه پیش، “فرانسیس فوکویاما” پروفسور علوم سیاسی یکی از دانشمندان برجستهای بود که افول جوامع لیبرال را پیش بینی کرد.
به گزارش کابل۲۴، “فرانسیس فوکویاما” به عنوان کارشناس ارشد در موسسه مطالعات بینالمللی فریمن اسپگلی برای مطالعات بین المللی استنفورد نویسنده پرفروش کتابهای متعددی است از جمله کتابی که در مارچ ۲۰۲۲ با عنوان “لیبرالیسم و نارضایتیهای آن” منتشر شد.
او به تازگی در مصاحبهای مفصل با شبکه “سی ان بی سی” امریکا به این موضوع پرداخته که چرا لیبرالیسم همواره به اصول خود پایبند نیست و چرا دموکراسی بدون رویکرد احیای اصول اصلی خود در معرض تهدید مداوم قرار خواهد گرفت.
در ادامه پاسخهای فوکویاما را خواهید خواند:
همه انسانها اساسا از نظر اخلاقی برابر هستند. آنان دارای کرامت هستند و این کرامت باید توسط دولتها مورد احترام قرار گیرد و نحوه احترام به آن از طریق حاکمیت قانون و از طریق ترتیبات قانون اساسی تعیین میشود که قدرت دولت را برای دستکاری افراد محدود میسازد. دولت باید به آنان اجازه دهد صحبت کنند، فکر کنند، عمل کنند، معاشرت کنند، باور کنند و ایمان و عقیده شان را داشته باشند و در نهایت واقعا در زندگی سیاسی مشارکت کنند، زیرا این هسته اخلاقی است که لیبرالیسم در تلاش است از آن محافظت کند.
پیش از این، من در “پایان تاریخ و آخرین انسان” در مورد تاریخ با حرف H بزرگ نوشته بودم یعنی آن چیزی که ما آن را توسعه یا نوسازی مینامیم. این تکامل تدریجی جوامع بشری است. من در آن اثر ادعا نکرده بودم که لیبرال دموکراسی بهترین سیستم ممکن است رویکرد من قدری متواضعانهتر بود. من گفته بودم نظام جایگزینی را نمیبینم که علیرغم ادعای برتری، راهی برای ارتقای شکوفایی انسان و سعادت انسانی داشته باشد. من اعتراف میکنم که چین احتمالا جدیترین رقیب به عنوان جایگزین بوده است، زیرا آنان توانسته اند به سرعت رشد کنند. آنان بسیار پایدار بوده اند. من فکر میکنم که بسیاری از جنبههای دیگر شکوفایی انسان، مانند آزادی فردی وجود دارد که سیستم چین اجازه بروز آن را نمیدهد به همین دلیل است که نمیگویم مدل چینی یک سیستم برتر است، اما بسیار قدرتمند است و سیستم ما در حال حاضر به شدت دچار مشکل به نظر میرسد. بنابراین، به نظر میرسد که ما در حال حاضر در رقابت به سر میبریم.
هگل اولین فیلسوف به اصطلاح تاریخ گرا بود به این معنی که از نظر او نوع رفتار مردم و نهادهایی که داشتند نسبت به دوره تاریخیای بود که در آن زندگی میکردند. با این وجود، او معتقد بود که آن قسمت از تاریخ صرفا مجموعهای تصادفی از رویدادها نبود یا آن طور که فیلسوفان پیشین فکر میکردند چرخهای نبود بلکه مترقی بود و به این ترتیب، بشر با گذشت زمان، اشکال مختلف زندگی، ارزشهای متفاوت و نهادهای مختلف را توسعه داد، اما ما به سوی نوعی تحقق آزادی اساسی انسان پیش رفتیم.
“الکساندر کوژو” فیلسوف فرانسوی اظهارات “هگل” را تکرار کرد و گفته بود که تاریخ با “نبرد یِنا” در سال ۱۸۰۶ میلادی زمانی که ارتش پروس از سوی ناپلئون متحمل شکست شد پایان یافت. معنای این استدلال چه بود؟ خب، منظور این بود که ناپلئون حامل انقلاب فرانسه بود، لیبرالیسم انقلاب فرانسه. قانون ناپلئون اساس قانون و حاکمیت آن در سراسر اروپای امروز است. من فکر میکنم آن چه او استدلال میکرد این بود که علیرغم تمام رویدادهای تاریخی سریع از آن زمان تاکنون ما واقعا از آن درک لیبرال از آزادی و برابری بهعنوان اصول اساسی جامعه مدرن عبور نکرده ایم. این همان چیزی بود که من فکر میکردم بدیهی است این که اتفاقات زیادی رخ داده است جنگها و انقلاب ها.
تلاشی برای افزودن مرحله دیگری وجود داشت، زیرا “کارل مارکس” جانشین هگل شد و او گفت: “نه، نه، پایان تاریخ لیبرال دموکراسی نیست بلکه کمونیسم است”؛ و پس از آن برای ۱۵۰ سال بعدی مبارزه بزرگی در گرفت، زیرا چپگرایان تلاش کردند تا یک جامعه کمونیستی بسازند و همه اینها در سال ۱۹۸۹ میلادی با فروریختن دیوار و اصلاحاتی که در اتحاد جماهیر شوروی در جریان بود فرو ریخت و کاملا روشن شد که آن مرحله بالاتر تاریخ هرگز فرا نخواهد رسید. این همان چیزی بود که ما در دموکراسیهای لیبرال موجود در اطراف خود میدیدیم. بنابراین، این اساسا استدلالی بود که من در آن زمان مطرح کردم و من هنوز فکر میکنم این استدلال درست است به این معنا که من جایگزین بالاتری در آنجا نمیبینم که به خصوص جذاب باشد.
ایده پیشرفت هم مولفه مادی و هم مولفه اخلاقی داشته است. بدیهی است که مولفه مادی این بود که جوامع مدرن ثروتمندتر میشوند و این به ما امکان میدهد بیشتر و برای سالیان طولانی تری زندگی کنیم فرزندان مان از دوران کودکی زنده بمانند و ما فرصتهای بیشتری برای داشتن زندگی رضایت بخشتر داریم. من فکر میکنم جنبه اخلاقی آن به مسئله برابری مربوط میشود، زیرا در تمام دورههای قبلی اغلب جوامع عمیقا نابرابر بودند و در آن برده داری، نژادپرستانه و قطعا نگاه جنسیتی خاصی حاکم بود و زنان در نقشهای جنسیتی فرعی تعریف میشدند؛ و نوع تاریخی که من فکر میکنم “هگل” در مورد آن صحبت میکرد تنها به پیشرفت مادی مربوط نمیشد بلکه با پیشرفت اخلاقی نیز مرتبط است که در آن مردم به دلیل برابری اساسی انسانی شان شناخته میشدند. فکر میکنم هر تاریخ نگار معقولی میداند که این یک پیشرفت خطی مستقیم نیست به گونهای که ما هر سال اندکی پیشرفت کنیم و هرگز عقب گرد نداشته باشیم.
بنابراین، به تاریخ قرن بیستم فکر کنید که ظهور استالینیسم و هیتلریسم و دو جنگ جهانی عظیم را داشتیم که عملا تمدن اروپایی را نابود کردند. با این وجود، در پایان شکست نازیسم رویدادی بود که زمینه را برای استعمار زدایی فراهم ساخت. بنابراین، همه کشورهای در حال توسعه که در اسارت استعمار اروپا بودند آزادی خود را به دست آوردند. آنان مستقل شدند و میتوانستند آینده خود را تعیین کنند.
شما به اتفاقاتی که در امریکا رخ داد فکر کنید. در زمان تصویب قانون اساسی، تنها افرادی که میتوانستند رای دهند حلقه بسیار کوچکی از مردان سفیدپوست بودند که صاحب دارایی بودند. این وضعیت به تدریج با پایان برده داری و جنگ داخلی تغییر کرد و برابری حقوقی آمریکاییهای آفریقایی تبار گسترش یافت و سپس با اصلاحیه قانونی در مورد حقوق زنان همراه شد.
البته باز هم شاهد عقب گردی عظیم هستیم. بنابراین، پس از سال ۱۸۷۶ میلادی پذیرش مجدد ایالتهای جنوبی به این معنی است که ایالات متحده باید قوانین جیم کرو و جداسازی قانونی را تحمل کند و صد سال دیگر به طول میانجامد تا از شر آن خلاص شود. با این وجود، تاریخ این گونه عمل میکند. به نظر من تاریخ خطی نیست، اما در نهایت نوعی پیشرفت اخلاقی وجود دارد.
دیدگاه من درباره لیبرالیسم نسخه راستگرایانه نیست آن گونه که بسیاری از مردم آن را معادل لیبرتاریانیسم یا آزادیخواهی قلمداد میکنند. آنان دولت را دوست ندارند و میخواهند دولت را از اقتصاد و زندگی اجتماعی کنار بگذارند. این نسخهای نیست که من به آن اعتقاد داشته باشم.
نسخه من با یک پیش فرض فلسفی شروع میشود که همه انسانها اساسا از نظر اخلاقی برابر هستند آنان دارای کرامت اساسی هستند و این کرامت باید توسط دولتها رعایت شود و نحوه احترام به آن از طریق حاکمیت قانون، از طریق ترتیبات قانون اساسی تعیین میشود که قدرت دولت را برای دستکاری زندگی افراد محدود میسازد. دولت باید به افراد اجازه دهد صحبت کنند، فکر کنند، عمل کنند، معاشرت کنند، ایمان داشته باشند و در نهایت واقعا در زندگی سیاسی مشارکت کنند، زیرا این هسته اخلاقی است که لیبرالیسم در تلاش است از آن محافظت کند.
این خود مختاری و توانایی تصمیم گیری درباره مسائل به تنهایی است که مبنای اخلاقی دکترین لیبرالیسم محسوب میشود. من میتوانم بگویم که سوئد و دانمارک، دو کشور سوسیال دموکرات که بیش از ۵۰ درصد تولید ناخالص داخلی شان را مالیات شامل میشود جوامعی لیبرال هستند، زیرا اساسا از حاکمیت قانون تبعیت میکنند. از سوی دیگر، در حال حاضر تهدیدهای قطعی برای لیبرالیسم وجود دارد، زیرا “ولادیمیر پوتین” در روسیه و “ویکتور اوربان” در مجارستان گفته اند که در تلاش برای ساختن جامعهای غیر لیبرال هستند.
استدلالهای جناح راست به نوعی از جوهره لیبرالیسم بیرون میآید، زیرا لیبرالیسم ابتدا به عنوان راهی برای حکومت بر جوامع دارای تنوع مذهبی ظاهر شد. پس از جنگهای مذهبی اروپا در اواسط قرن هفدهم آن قاره خسته شده بود. متفکران لیبرال متقدم گفتند: “خب، بیایید افق سیاست را پایین بیاوریم”. در آن زمان این اجماع حاصل شد که “دولت دیگر هدفی دینی تعیین نخواهد کرد یا زندگی خوب را با عبارات مذهبی تعریف نخواهد کرد. ما ترجیح میدهیم جامعهای داشته باشیم که در آن افرادی که از دیدگاههای مذهبی متفاوت پیروی میکنند و بتوانند در صلح با یکدیگر زندگی کنند”.
این بدان معناست که در جوامع لیبرال، شما میتوانید هر کاری را که میخواهید انجام دهید مشروط بر این که دیگران را از انجام آن چه میخواهند منع نکنید. من فکر میکنم بسیاری از محافظه کاران احساس میکنند که این وضعیت اجازه میدهد تا سستی اخلاقی زیادی ایجاد شود. مردم انواع ارزشها را به خصوص در زمینههای خانوادگی و رفتار جنسی نمیپذیرند. این در حالی بود که دین معمولا سعی در تعریف و محدود کردن آنان داشت. ناسیونالیستها (ملی گرایان) احساس میکنند که جامعه لیبرال به کل مردم یک چارچوب فرهنگی مشترک نمیدهد. از دید آنان جوامع لیبرال سنتها و دیدگاههای یکسانی ندارند و محافظه کاران احساس میکنند که این به معنای تضعیف همبستگی اجتماعی است. این نقدها به اندازه کافی درست است، اما دلیل وجود لیبرالیسم همین موضوع بود این که در روزهایی که مردم این اهداف مذهبی یا ملی را دنبال میکردند به مشکلات زیادی دچار میشدند، زیرا در مورد آن توافق نمیکردند و در نهایت با خشونت زیاد به پایان میرسیدند. این نقد در اردوگاه راست است.
نقد چپ به کُندی اغلب سیاستمداران لیبرال در پرداختن به مشکلات عدالت اجتماعی مربوط میشود. در اینجا میتوان به دورهای درست پس از جنگ داخلی اشاره کرد که برابری حقوقی برای آمریکاییهای آفریقایی تبار ایجاد شد. با این وجود، صد سال بعد، شما هنوز وضعیتی را داشتید که یک سیاه پوست به دلیل جداسازی قانونی نمیتوانست در خیابانهای پایتخت کشور قدم بزند. صد سال به طول انجامید تا عملا به وعده متممهای ۱۳، ۱۴، ۱۵ قانون اساسی ایالات متحده عمل شود. این زمان زیادی است. بنابراین، من فکر میکنم کاملا قابل درک است که افراد مترقی که خواهان رفتار برابر با همه مردم هستند فکر کنند لیبرالیسم ریاکارانه و بسیار کُند است. در واقع به اندازه کافی سریع حرکت نمیکند و بنابراین، من فکر میکنم که این به نوعی منشا ناراحتی در هر دو طرف راست و چپ از لیبرالیسم بوده است.
من یک فصل کامل در کتاب جدید به این موضوع اختصاص داده ام که چگونه ساختارگرایی به پساساختارگرایی و پست مدرنیسم و سپس در نهایت به نظریه انتقادی تبدیل شد. بحث اولیه درباره نوعی سوبژکتیویسم رادیکال بود که مردم با صحبت کردن در مورد آن ساختاری را بر واقعیت تحمیل کردند و بنابراین، در آن واژگان بسیار مهم بودند، اما این سخنان توسط نخبگان قدرتمند کنترل میشد و اغلب آن نخبگان از خود زبان برای دستکاری مردم استفاده میکنند، اما افرادی که دستکاری میشوند متوجه نمیشوند که در حال دستکاری شدن هستند.
“میشل فوکو” فیلسوف فرانسوی منادی این خط و چارچوب فکری برجستهترین متفکر در این عرصه بود. او این ایده از قدرت زیستی را داشت جایی که در قدیم گفته میشد که یک حاکم میتوانست دستور مرگ هر یک از رعایای خود را صادر کند و از آن استفاده کند. قدرت مستقیم، اما در دنیای مدرن وضعیتی بسیار ظریفتر دارد. از این منظر از دید فوکو قدرت پشت چیزهایی مانند علم مدرن پنهان میشوند تا افراد خاصی را دیوانه یا منحرف اعلام کنند یا آنان را زندانی کنند، اما در واقع، این تنها تمرین قدرت خالص است و بنابراین، این در واقع نوعی توطئه یا نظریه پردازی است که باور دارد این نخبگان هستند که مردم را دستکاری میکنند.
این نوع تفکر مشابه استدلال مخالفان واکسیناسیون در زمانه امروز ماست. آنان میگویند: “آنتونی فائوچی، مراکز کنترل بیماری، اینها سازمانهای علمی بی طرفی نیستند که مردم در آن حضور داشته باشند این نهادها در واقع توسط نخبگان برای سلب آزادی شما مورد استفاده قرار میگیرند، زیرا چیزی که آنان به آن علاقه دارند قدرت است”. این که آیا واقعا کسی در جناح راست آثار فوکو را خوانده است یا نه نمیدانم، اما مطمئنا آنان ساختار استدلال او و نوع تفکر توطئهآمیز پشت سر آن را پذیرفته اند.
شاخههای مختلف نظریه انتقادی نیز نسخههای متفاوتی از تفکر توطئه آمیز درباره لیبرالیسم را مطرح میکنند. شاخهای از تفکر فمینیستی وجود دارد که میگوید لیبرالیسم تنها یک نسخه مدرن از مردسالاری است که باز هم قدرت مردان بر زنان را پنهان میکند. نظریه انتقادی نژاد نیز دیدگاه مشابهی دارد. نظریه پسا استعماری در واقع این اتهام را مطرح میکند که لیبرالیسم تماما درباره تحت انقیاد مردم غیر اروپایی است.
من گمان میکنم تبعیض علیه افراد دیگر در تضاد با فرض اساسی لیبرالیسم بوده است. من فکر میکنم این چیزی است که “آبراهام لینکلن” پیش از جنگ داخلی درک کرده بود، زیرا در بحث خود با “استیون داگلاس” سناتور اسبق دموکرات درباره برده داری گفته بود:”نه، این اصل اولیه وجود دارد که همه انسانها برابر آفریده شده اند. این در اعلامیه استقلال ما آمده است”. منظورم این است که این باید اصل غالبی باشد که زیر بنای شکل حکومت جمهوری خواه ما است. بنابراین، من فکر میکنم که اعمال هر نوع از سلطه ناعادلانه در تناقض با لیبرالیسم است و خود بخشی از جوهر لیبرالیسم نیست.
در پنج تا ده سال اخیر لیبرالیسم مورد حمله قرار گرفته و عقب نشینی داشته است شاید بپرسید علت آن چه بوده است؟ من فکر میکنم که این موضوع واقعا به لیبرالیسمی که به افراط کشیده شده و در نتیجه تغییر شکل مییابد، ربط دارد. بنابراین، در جناح راست شما ظهور نئولیبرالیسم را دارید.
این مکتب شیکاگو و اقتصاد بازار آزاد است که در همه جا در سیاست عمومی اعمال میشود و دنیای جهانی شده را ایجاد میکند که باعث ایجاد اختلالات اجتماعی زیادی میشود، در نتیجه آن مشاغل به خارج از کشور منتقل میشوند، جوامع تضعیف شده و در نهایت سیستم مالی بسیار بی ثبات میشود.
در جناح چپ، شما رشد سیاست هویتی را دارید. یک نسخه لیبرال از سیاست هویت وجود دارد که در آن گروههای به حاشیه رانده شدهای هستند که حول هویت خود بسیج میشوند تا بگویند: “ما میخواهیم بهعنوان مردم جریان اصلی با ما برابر رفتار شود”. اما نسخهای غیرلیبرال نیز از آن وجود داشت که میگفت: “خب، در واقع این تفاوتها بر اساس نژاد یا قومیت، یا جنسیت یا گرایش جنسی اینها در واقع ویژگیهای اساسی هستند و شما لیبرالهایی که فکر میکنید همه ما افراد برابر هستیم در اشتباه به سر میبرید.
ما همه برابر نیستیم همه ما تجربیات متفاوتی از زندگی داریم که متناسب با یکدیگر نیستند. شما نباید با ما به عنوان یک فرد رفتار کنید شما باید در وهله نخست به عنوان اعضای گروههای مختلف با ما رفتار کنید و اقداماتی مانند توزیع منابع، مشاغل، یا موارد دیگر باید بر اساس ویژگیهای گروهی ما صورت گیرند و نه این که ما به عنوان فرد چه هستیم”.
این استدلال خود به حملهای به اصل گستردهتر لیبرال برابری تبدیل میشود. از این منظر پلورالیسم (کثرت گرایی) دیگر کثرت گرایی افراد نیست بلکه کثرت گرایی گروههای اجتماعی تثبیت شده و به نوعی ثابت است.
من فکر میکنم مشکلی که در حال حاضر با آن روبرو هستیم این نیست که نمیدانیم چگونه خط بکشیم بلکه مشکل بزرگی داریم که چه کسی باید خط بکشد و هم چنین، عواقب خط نکشیدن به نظر من در حال حاضر بزرگ است، زیرا به نظرم مشکل واقعی در بیان این موضوع نیست که مردم دیدگاههای واقعا وحشتناکی را بیان میکنند بلکه مشکل آن است که فناوری دیجیتال مدرن این توانایی را ایجاد کرده اند تا ایدههای خاصی به شدت تقویت شده و ظرف مدت چند ثانیه به سراسر جهان ارسال شوند و این قدرتی است که پیشتر واقعا وجود نداشت. کنترل این قدرت نباید در دست دولتها باشد، اما نباید در دست شرکتهای خصوصی یا شرکتهای انتفاعی نیز باشد. بنابراین، من فکر میکنم این مشکل واقعی است.
شما لهستانیهای جوان را دارید اکثریت قریب به اتفاق مردم این کشور پس از فروپاشی کمونیسم در آنجا متولد شده اند و هیچ خاطرهای از درگیری یا این که کمونیسم چگونه بود و دیکتاتوری دوره والدین شان را ندارند. هم چنین هیچ تصوری درباره رنجی که نسل پدربزرگ و مادربزرگهای شان متحمل شده بودند ندارند.
بنابراین، آنان میتوانند به نوعی فکر کنند که “خب، این اتحادیه اروپا است که واقعا دیکتاتور است” و این واقعا سازمانی است که آزادیهای ما را سلب میکند. به همین دلیل است که حمله به اوکراین برای همه کسانی که در دنیای صلح آمیز غرب زندگی میکنند شوکه کننده بود، زیرا در طول زندگی مان ما هرگز شاهد نبودهایم که یک کشور یک تهاجم نظامی بزرگ را در سراسر مرزهای بین المللی انجام دهد و تلاش کند کشور دیگری را فتح کند.
شاید بگویید پیشتر مورد جنگ عراق وجود داشت. من از جنگ عراق دفاع نمیکنم. به نظر من آن جنگ یک اشتباه بزرگ بود و احتمالا بزرگترین اشتباهی که ما در سیاست خارجی آمریکا مرتکب شده ایم دقیقا به این دلیل که به نوعی مردم را نسبت حمله یک کشور به کشوری دیگر وحشتناک است بی حس میکند.
من فکر میکنم در این دیدگاه که صلح و رفاه چیزی است که میتوان بدون هیچ گونه فداکاری و بدون نیاز به فکر کردن به گزینههای جایگزین به دست آورد احساس رضایت زیادی وجود داشت. من فکر میکنم که تهاجم روسیه علیه اوکراین واقعا این احساس رضایت را از بین برده است. اگر جنگ به سرعت پایان یابد باید ببینیم که آیا ما به از خود راضی بودن باز میگردیم یا خیر.
نکته دیگری که باید به آن توجه کرد این است که واکنش همراه با وحشت در سایر کشورهای دموکراتیک صادق است. در اروپا، در آمریکای شمالی، ژاپن، کره جنوبی، نقاطی که دموکراتیک هستند این واکنش را میبینیم. اما بخشهای بزرگی از جهان وجود دارد در جنوب صحرای آفریقا، در خاورمیانه، هند که واقعا خشمگین نشده اند. همه این مکانها بر اساس منافع ملی عمل میکنند و این موضوع را یک تضاد ارزشی بزرگ نمیدانند که باید آن را کنار بگذارند.
به ویژه هند هرگز به این واقعیت که دموکراتیک است توجه نکرده و قطعا برای حمایت از یک دموکراسی از اوکراین پشتیبانی نکرده است. بنابراین، من فکر میکنم که باید متوجه باشیم بخش بزرگی از جهان وجود دارد که در واقع رویدادها را آن گونه که ما میبینیم نمیبیند.
برای مثال، در مورد زوال دموکراسی در هند ایالات متحده چندان تمایلی به انتقاد از هند برای هر یک از این موارد نداشته است، زیرا ما هند را به عنوان متحدی مهم در برابر چین قلمداد میکنیم. در نتیجه امریکا آن چه در کشمیر و علیه حقوق شهروندان مسلمان هند صورت میگیرد را نادیده میگیرد. به همین دلیل امریکاییها در امریکا زوال و عقب نشینی دموکراسی لیبرال هند را تقریبا آن قدر که من جدی میدانم واقعا مهم قلمداد نمیکنند.
برخی میپرسند آیا دنیایی را میبینیم که در آن چین به نوعی نسخه قرن بیست و یکمی از نوع امپراتوری شوروی یا کمونیسم تبدیل شود؟ بله، مطمئنا این جایگزین اصلی خواهد بود. به نوعی این کشور بسیار بادوامتر از اتحاد جماهیر شوروی سابق خواهد بود، زیرا از نظر اقتصادی بسیار پیچیدهتر و موفقتر است. اتحاد جماهیر شوروی هرگز در هیچ عرصهای مگر در زمینه فناوری هستهای و تسلیحاتی در خط مقدم قرار نداشت.
چین واقعا اقتصاد بسیار گسترده تری دارد و آن را به طرز شگفت انگیزی به خوبی مدیریت کرده و از نظر اجتماعی با ثبات است. با این وجود، الگوی اجتماعیای که چین ارائه میکند چندان محبوب نیست. به عنوان مثال، بسیاری از مردم در کشورهای در حال توسعه آن مدل را تحسین میکنند، زیرا از نظر اقتصادی موفق است و به رشد کمک کرده است. با این وجود، آیا مردم میخواهند نیجریه یا کنیا را ترک کنند و به هند نقل مکان کنند، زیرا فکر میکنند جامعهای بسیار عالی است؟ خیر، آنان میخواهند به اروپا یا آمریکای شمالی بروند، زیرا من فکر میکنم که شیوه زندگی یک جامعه لیبرال هم چنان برای مردم جذابتر است.
من حدس میزنم نکته دیگری که در حال حاضر در مورد چین میتوان گفت که به ویژه آن که در نتیجه شیوع کووید آشکار شد آن است که چین نسخه کوچک تری از مشکل روسیه را دارد این که روسیه به دلیل پارانویا و درک نادرست یک مرد (پوتین) به اوکراین حمله کرد و این که آن فرد توسط نهادها محدود نشده بود. به طور مشابه چین استراتژی دیوانه وار کووید صفر را دنبال میکند، زیرا رهبر عالی آن کشور به قدری متعهد به سرکوب این بیماری است که اجازه میدهد ۲۵ میلیون نفر از ساکنان شانگهای و اقتصاد و هر چیز دیگری در چین در رنج به سر ببرند.
در نتیجه، روسیه یک الگو نیست. پوتین رهبری بیرحم و ناکارامد است و در نهایت مشخص خواهد شد که بسیار ضعیف بوده است. این مدل جذابی نخواهد بود. چین کمی چالش برانگیزتر است، زیرا چینیها بسیار محتاطتر هستند. آنان مانند پوتین ریسک پذیر نیستند و حاضر هستند برای مسائل وقت بگذرانند.
بنابراین، چین ممکن است در دراز مدت جایگزین بسیار خطرناکتر باشد، اما به همین دلیل است که فکر میکنم شکست ولادیمیر پوتین ممکن است یک رویداد بسیار مهم باشد، زیرا اگر مردی قوی داشته باشید که تنها ادعای مشروعیت داشته باشد اگر در عمل ضعیف و ناتوان باشد چه کسی به او نیاز خواهد داشت؟ من فکر میکنم که این ممکن است راه درازی برای بی اعتبار کردن پوتینیسم باشد.
در مورد ایالات متحده ما اکنون در دوره خطرناکی به سر میبریم دورهای که از پیش از جنگ داخلی تجربه نکرده بودیم جایی که شما در واقع شاهد گسست گروهی از مردم از نظام سیاسی دموکراتیک هستید. افرادی مایل هستند نتایج یک انتخابات قانونی را باطل کنند تا در قدرت بمانند (کنایه فوکویاما به ادعای ترامپ درباره تقلب در انتخابات امریکا) و آنان نهادهای ما را صرفا به عنوان روشهایی برای کسب و حفظ قدرت میبینند و نه بخشهایی که به طور مستقل ارزشمند هستند.
من فکر میکنم که شما نیاز به یک حس هویت ملی دارید که لیبرال باشد که مردم واقعا بتوانند حول محور آن جمع شوند. بسیاری از لیبرالها این ایده را دوست ندارند، زیرا لیبرالیسم خود بر تساوی حقوق جهانی همه مردم در همه جا تاکید میکند و اینکه بگوییم اینجا مرزی وجود دارد و ما حقوق را در این طرف مرز اجرا خواهیم کرد، اما در آن طرف نیستیم واقعا بسیاری از مردم را به اشتباه سوق میدهد. میتوانید ببینید که چرا چنین است، اما من فکر میکنم این چیزی است که ضروری به نظر میرسد. به نظر من، مردم از نظر احساسی به ایدههای لیبرالیای وابسته میشوند که در کشور و در جامعه خودشان گنجانده شده باشد.
اگر هم اکنون به اوکراین نگاه کنید این مشارکت باورنکردنی و اتحاد ملی و قهرمانی و به خطر انداختن جان و زندگی را میبینید. اما این بحث وجود دارد که آیا آنان برای حاکمیت میجنگند یا واقعا به دموکراسی اهمیت میدهند و من فکر میکنم که این نوعی دوگانگی کاذب است، زیرا آنان برای اوکراینی دموکراتیک میجنگند و این راهی است که از طریق آن آنان جامعه خود را درک میکنند و اگر در این ایده اوکراین گنجانده نمیشد آنان برای آن نمیجنگیدند.