وقتي لهيب يك معنی و بارقه يك درد بشری آنچنان درون آدم را مشتعل كند كه نشود سكوت كرد، نطق انساني باز میشود و انسان، مرادی را كه در ذهن دارد به زبان میآورد.
کابل ۲۴: به جز سخن لغو -كه موضوع سخن ما نيست- آنچه به زبان میآيد يا مفهومي است كه بازتاب خطورات ذهنی متكلم است و روايت دريافت وي از جهانی كه در آن تنفس میكند يا شرری از غوغای آتشين احساسات وی.
آدم حرف میزند كه يا زبان بادبزن جگر باشد يا كلام، شارح مراد ذهن اما در اين ميان كيست كه در آن سوی اصوات كه حامل كلماتند، معنی را دريافت كند و يا اخگری از شعله مشتعل جانِ ناطق را برگيرد؟
تصور عام اين است كه انعقاد كلام و دريافت آن نيازمند چند عنصر اصلی است:
اول اينكه، كلام و حتی لغات همگي درست و به قاعده باشند، دوم آنكه، مخاطبين هم صنف يا از دايره كساني باشند كه انتظار فهم كلام مان از آنان دور نيست ، (كسانی همسطح، همفكر ، هم صحبت و يا هم رتبه با ما ) اما هميشه اين چنين نيست.
مولوی خداوندگار اصالتدادن به مضمون و معنا در زمانهای است که آدمیان ظاهرپرستند. اوست که به ما میآموزد وقتی مغولان هر دوره، به آبادانی و صلاح و اخلاقیات یورش میبرند و جز ویرانی نمیگذارند، باید آبادانی و انسانیت را با بنانهادن دوباره عشق، احیا کرد و آنجاست که مضمون و معنا بر ظواهر غلبه مییابد.
صلاح الدين زرکوب، صنعتگر است، بي سواد، عامی. مولوي شمس را از دست داده اما او را يافته زيرا اگرچه صلاحالدين، از نوع و جنس و رتبه مولانا نيست اما ” درد” مولانا را مي فهمد، مراد او را در میيابد و بر خلاف ياران ” آداب دان”، ” نحوي” و ” اهل مدرسه” كه براي فهم شيدايی مولانا و شمس نيز سر در ” اصول” میجنبانند، اين صلاح الدين است که جان مولانا را میبيند.
صلاح الدين آنقدر بي سواد بود كه« قفل » را «قلف» و «مبتلا» را «مفتلا» تلفظ می كند، مولانا اما درگير لفظ نبود كه درون صلاح الدين را نبيند و لامحاله خود نيز در بيان ، نيازی نمیديد كه همه هم و غم خود را هزينه لفظ كند و میسرود:
هم فرقی و هم زلفی
مفتاحی و هم “قلفی”
بیرنج چه میسلفی
آواز چه لرزانی؟!
چنانكه گفته اند:”روزی حضرت مولانا فرمود که آن قلف را بیاورید. و در وقت دیگر فرمود که فلانی مفتلا شده است؛ بوالفضولی گفته باشد که قفل بایستی گفتن و درست آن است که مبتلا گویند.
فرمود که موضوع آن چنان است که گفتی، اما جهت رعایت خاطر عزیزی چنان گفتم، که روزی خدمت شیخ صلاحالدین مفتلا گفته بود و قلف فرمود. درست آن است که او گفت!”.
وقتی باطن، بر چشم حقبین ظاهر شد وصیقل عشق خورد دیگر «رتبه و مقام و شأن» حجاب نمیشود و اینچنین است که فقیه و فیلسوف اهل مدرسهای چون مولانا، بیهراس طاعنان، زبان به شیوه پرندهبازان میگرداند و میسراید:
خانه دل باز کبوتر گرفت
مشغله و بقر بقو درگرفت!
غلغل مستان چو به گردون رسید
کرکس زرین فلک پر گرفت
سعدي هم از اين منظر به” كلام”، ” لفظ” و ” جان كلام” نگاه میكند. اون نيز از اهل مدرسه و فضلی ناليده كه به رغم مدعای گزافشان، به رغم لفظ داني و تفلسف شان، ” نفس در ايشان در نمیگيرد” و آتش سخن در هيزم تر ايشان اثر نمیكند اما همزمان از” روندهای”سخن میگويد كه راه از صورت به معنی برده، كسي كه اسير حلقه و لفظ و ظاهر نيست و رونده است يعني در حال گذر بوده كه صداي تو را شنيده و حتا آنقدر پاي كلام تو ننشسته كه به واكاوي موبه موي كلماتات بپردازد اما از همان دور، مرادت را در میيابد و دور آخر پياله سخن تو او را چنان مست میکند كه در مییابی ” باخبران” همانان هستند كه دور نشستهاند و بيبصران همانانی كه انتظار فهم معنی از آنان میرفت اما در اين نزديكی نشستهاند و هيچ، در نمیيابند:
“در جامع بعلبك كلمهای چند به طريق وعظ میگفتم با جماعتی افسرده دل مرده و راه از صورت به معنی نبرده. ديدم كه نفسم در نمیگيرد و آتشم در هيزم تر ايشان اثر نمی كند.
دريغ آمدم تربيت ستوران و آينه داری در محله كوران وليكن در معنی باز بود و سلسله سخن دراز، در بيان اين آيت كه «نحن اقرب اليه من حبل الوريد». سخن به جايی رسانيده بودم كه گفتم:
دوست نزديكتر از من به من است
وين عجب بين كه من از وی دورم
چه كنم با كه توان گفت كه دوست
در كنار من و من مهجورم
من از شراب اين سخن مست و فضاله قدح در دست، كه روندهای از كنار مجلس گذر كرد و دور آخر در او اثر. نعره چنان زد كه ديگران به موافقت او در خروش آمدند و خامان مجلس در جوش. گفتم: سبحان الله! دوران باخبر در حضور و نزديكان بیبصر دور”.
فهم سخن چون نكند مستمع
قوت طبع از متكلم مجوی
فسحت ميدان ارادت بيار
تا بزند مرد سخنگوی گوی
روز بزرگداشت مولانا.
سهند