لیلی دختر حاجی بزاز در قشنگی میانِ دختران کوچهی ما جوره نداشت.
چشمانِ سُرمه کشیده، قدِ بلند و ابروانِ درشت و بههم پیوستهاش دل از دلخانهی آدم میربود.
کابل ۲۴: بیشتر پیراهن و چادر سرخِ چرمهدوزی میپوشید و عصرهای تابستان با یک خواهر و برادر کوچکش در دکانی که در نبشِ کوچهی ما قرار داشت، برای آیس کریم خوردن میآمد.
از الف تا یای بچههای جوان کوچه، شیفته و شیدایش بودند؛ اما در میانِ این همه شیفتهگان و شیدایان، تنها کسی که بیش از همه مجنون و عاشق پاکباختهاش بود، بچهی نجارباشی مشهور به “حبیبِ کُپ” بود.
حبیب جوان کوتاه قد، با چهرهی گندمگون و استخوان برآمده در پشتش بود.
بچههای کوچه از روی تمسخر به او لقب “کُپ” داده بودند؛ چیزی که حبیب سخت از آن بدش میآمد و چند بار هم با بچهها بهخاطر این اهانت شان درگیر شده بود.
قشنگیِ لیلی، آرامش و قرار را از حبیب ربوده بود؛ حبیبی که از هر رهگذر با لیلی فرق داشت؛ ولی دیوانهوار دختر بزاز را دوست داشت.
لیلی هنگامی که عصرها بهکوچه میبرآمد، نرم و آرام، مانند یک کبک خرامان راه میرفت و راهرفتنش آدم را بهیاد رفتار کبک خلیفه “دادوی سلمان” میانداخت که در کنار حمام پختهفروشی دکان داشت و یگان وقت کبکِ دستآموزش را از قفس بوریایی بیرون میکشید تا آزادانه راه برود و بهقول خودش “شَخی پاهایش برآید.”
حبیب از بس عاشق لیلی شده بود، شبها روی مهتابی، پیش از آنکه پلکهای ورم کردهاش بالای هم بیفتد و بهخواب رود، چندین بار نوار آهنگ مشهور امانی را در تایپ ریکادر ۵۴۳ اش که دروازهی آن شکسته بود، میگذاشت و آهسته؛ اما از سوز دل یکجا با صدایی که از نوار بلند میشد، زمزمه میکرد:
“آ لیلی لیلی لالهی صحرا
آ لیلی لیلی شمع محفلها
روزی مجنون در برِ لیلی آید
در عاشقی صبر و تحمُل باید”
چند بار آه میکشید، سرش را با حسرت شور میداد، چشمش را به ستارههای آسمان میدوخت و سپس پلکهایش سنگین میشد و بهخواب میرفت.
ملا اَذان از خواب بیدار میشد، وضو می گرفت، نمازش را خوانده و دعا میکرد که خداوند او را بهوصل لیلی برساند.
اما سرنوشت چیزِ دیگری برایش رقم زد و یک ماه بعد، لیلیِ همیشه سرخپوش بهخانهی بخت رفت و ستارهی خوشبختی حبیب اُفول کرد.
آسمانی به این پهنا برای حبیب شبیه نعلبکی گشت، خُلقش تنگ و بد قلغ و بد مزاج شد.
دیگر نه شنیدن آهنگ “لیلی، لالهی صحرا” آرامش میکرد و نه هم نصحیتهای دلسوزانهی مادرش.
دلش میخواست ملنگ شود در زیارت چهارده معصوم و از همه عالَم و آدم ببُرّد.
چند بار قصد خودکشی کرد؛ اما بهیادش آمد که یگانه مادرش که هیچ کسی جز او نداشت، پیش پای خور مردم میشود، سپس از این تصمیم منصرف شد و تنهای تنها و یکه مُجرّد باقی ماند.
چند بار مادرش قصد زن دادنِ او را کرد؛ اما حبیب نپذیرفت؛ چون هیچ دختری بهزیبایی لیلی نبود....
لیلی در نظرش چیزی دیگر و از جنسِ دیگر بود؛ گویا پری کوهِ قاف بود که دستِ سرنوشت او را در خانهی حاجی بزاز فرستاده بود.
چند سال حبیب در تب و تاب عشقِ لیلی سوخت و ساخت و سرانجام در یک رویداد ترافیکی در جادهی میوند او را موتر زد و جان باخت.
از لیلی هم دیگر خبری نشد، شاید زمین چاک شد و او را بهکامش فرو برد.
حاجی بزاز هم مُرد و بازماندهگانش از کوچهی ما کوچیدند و بهجای نامعلومی رفتند.
حالا که هرازگاهی آهنگِ “آ لیلی، لالهی صحرا”ی امانی را میشنوم، بهیاد لیلی سرخپوش و ماجرای عشق حبیبِ نامُراد میافتم؛ مردی که با سینهای لبریز از آرزو و درد، در دلِ تاریک خاک خفت و تا آخر لیلی از رازِ عشقش آگاه نشد.
جاوید فرهاد