|نصرو، نصرو جان، جانته قربان|

دکان‌دارها هم گاهی از روی سرگرمی و کسادی بازار ، سر به سرش می‌گذاشتند و با شله‌گی از او می‌خواستند که نصرو جان آهنگت را بخوان!

کابل۲۴: روزانه چندین بار، مسیر “شوربازار” تا “سراجی” و برعکس از سراجی تا شوربازار را با پاهای لُچ می‌پیمود.

کاغذ‌های باطل و مچاله شده را از روی زمین بر می‌داشت، ماچ می‌کرد، در جیب‌هایش می‌گذاشت و زیر لب می‌گفت: “وُبال داره…”

نامش “نصرالله” بود، مشهور به “نصروی دیوانه“. چیزی نزدیکِ چهل سال داشت. ریش و موهایش انبوه و چرک بود و پَلته پَلته شده بود.

در تابستان و زمستان بالاپوش نصواریِ رنگ و رفته بر تن می‌کرد.

گاهی کودکانِ شوخِ گذر، سنگ‌بارانش می‌کردند و او با پاهای برهنه‌اش از گیر آنان فرار می‌کرد. یگان دکان‌دار دل‌سوز، زخم‌های سر و صورتش را که ناشی از سنگ‌زدن کودکان یله‌گرد بود، دمِ درِ دکانِ خود می‌شُست و سپس با دادن یک پیاله چای شیرین و نیم دانه نان گرمِ خشک، از او پذیرایی می‌کرد.

دکان‌دارها هم گاهی از روی سرگرمی و کسادی بازار ، سر به سرش می‌گذاشتند و با شله‌گی از او می‌خواستند که نصرو جان آهنگت را بخوان!

نصرو پس از خوردن چای شیرین با نان خشکی که از سوی دکان‌دار به او داده می‌شد، شاید می‌خواست منت دکان‌دار را بر خود نگذارد، دست راستش را متکای گوشش قرار می‌داد، چشم‌هایش را پُت می‌کرد و با آواز بلند می‌خواند:
“نصرو نصرو جان، جانته قربان
کاکُل نصرو به خدا نذر سخی جان

بازارِ غزنی، تنگ و تاریک اس
عاشقِ نصرو به خدا کمر باریک اس”

سپس با اشتیاق شگفتی به موهایش دست می‌کشید و به کمرش نگاه می‌کرد.

دکان‌داران محله قهقه می‌زدند و نصرو با گام‌های تند از میان آدم‌های جمع شده بر دور و برش رّد می‌شد و بی آن‌که به پشتِ سر نگاه کند، به راهش ادامه می‌داد.

بزرگان محله‌ی ما در شوربازار می‌گفتند که نصروی دیوانه، روزی و روزگاری آدم هشیار و سر به راهی بوده و در یکی از دکان‌ها در نزدیک دروازه‌ی لاهوری، شاگرد کفاش (بوت دوز) بوده‌است؛ اما ناگهان عاشق “یاسمین” دختر ثروت‌مندی در محله‌ی سراجی شده و دختر هم یک‌ دل نه که صد دل به او دل باخته‌است؛ اما هنگامی که از آن دختر خواست‌گاری کرده، خانواده‌ی دختر از دادن یاسمین به نصرو ابا ورزیده و دختر را در عقدِ نکاح مرد ثروت‌مندی که ۲۰ سال از یاسمین بزرگ‌تر بوده، درآورده‌است.

یاسمین پس از یک‌سال زنده‌گی با آن مردِ ثروت‌مند، از اثر این آسیب روانی، درگذشته و نقابِ خاک بر چهره‌ی زیبایش کشیده‌است.

وقتی نصرو از این ماجرا آگاه شده، صدمه‌ی شدید دِماغی برداشته و دیوانه شده‌است.

پدرم یک شب زمستان که همه دورِ صندلی نشسته بودیم، با لهجه‌ی غم‌گینی آب گلویش را قورت داده و گفت که نصرو هیچ قوم و خویشی ندارد. پدر و مادرش سال‌ها پیش مرده‌اند و شب‌ها در بالاخانه‌ی لاله تاراچند در هندو گذر می‌خوابد و این لاله از بهر رضای خدا و کسب ثواب، سه وقت نان برایش می‌دهد.

سپس پدرم آب چشمانش را با دست‌مالِ گُلِ سیبی که از جیب کرتی گُلِ سنگش بیرون می‌آورد پاک می‌کرد و دیگر چیزی نمی‌گفت….

اما سرانجام یک‌روز سرد زمستانی که آب در کوزه‌ها یخ بسته بود و تازه کوچه‌گی‌ها سر از بالشتِ خواب بالا کرده بودند، خبر رسید که نصرو شب پشتِ دروازه‌ی چوبیِ کندن‌کاری شده‌ی خانه‌ی پدر یاسمین، در سرمای استخوان‌سوز، جان‌ باخته‌است.

پیکر بی‌جانش را لاله تاراچند، شفق‌داغ از کوچه‌ی سراجی پیدا کرده و به رسم مسلمانان در مسجد شوربازار که در همسایه‌گی هندو گذر است، شست‌وشو و تکفین کرده بود.

شمارِ اندکی از باشندگان محل در مراسم تشیع جنازه‌اش اشتراک کرده بودند و ملای محله با بی‌میلی نماز جنازه‌اش را خوانده بود.

هنگامی که جسدش را روی چارپایی بوریاباف به‌ سوی شهدای صالحین می‌بردند، اتفاقن آهنگ “نصرو نصرو جان، جانته قربان” از بلند گویی (لودسپیکری) که بلدیه (شهرداری) آن را در انتهای کوچه بر پایه‌ی بلند چوبین نصب کرده بود، بلند بود.

مردم از این اتفاق شگفت‌زده شده بودند.

شاید این آهنگ، اندوه نصروی گُم‌شده در انبوه تنهایی را که تا لحظه‌های دیگری در دلِ خاک می‌خفت، فریاد می‌کرد….

روانت یاسمین‌باران باد نصروی عاشق!

جاوید فرهاد

مدیر خبرگزاری
کابل ۲۴ یک خبرگزاری مستقل است، راوی رویدادهای تازه افغانستان و جهان در ۲۴ ساعت شبانه‌روز. کابل ۲۴ در بخش‌ بازتاب‌ خبرهای تازه، تهیه‌ گزارش‌، ارائه تحلیل‌های کارشناسانه و حمایت از حقوق انسانی همه مردم افغانستان به ویژه زنان و اقلیت‌ها، و تقویت‌ و ترویج آزادی‌های اساسی و انسانی فعال خواهد بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *