الزایمر، وضعیتی که همهٔ ما نه تنها امکان که احتمال غلتیدن در آن را داریم. امروز یکی از دوستانم با اینکه پزشک نیست، توصیف دقیقی از بیماری الزایمر نوشته بود. در ادامه سخنان او مینویسم:
کابل ۲۴: وضعیتی را تصور کنید که در آن، بهتدریج توانایی بهیاد آوردن رویدادها، نامها، و حتی چهرهی نزدیکترین افراد را از دست میدهید. حافظهی شما، چون مهی غلیظ، بر گذشته سایه میافکند و دیگر نمیتوانید بگویید دیروز چه شد، یا فردی که روبهرویتان نشسته، کیست.
هرچه زمان میگذرد، این مه ضخیمتر میشود؛ تا جایی که نه میدانید که کی هستید، نه از گذشتهتان چیزی به یاد میآورید، نه میدانید کجا هستید یا چرا آنجا هستید. دیگر حتی نمیتوانید چهرهی خودتان را در آینه بشناسید. وضعیتی که احساس میکنید از همهجا بریدهاید، از همهکس جدا شدهاید، و چیزی از درونتان ناپدید شده که با هیچ نامی نمیتوان آن را صدا زد.
آن «من»ی که روزگاری بودهاید، اکنون در حال فروپاشیست—و شاید سالها پیش از آن، آرامآرام خاموش شده باشد، بیآنکه کسی، یا حتی خودتان، لحظهی خاموشیاش را دریابید.
اکنون در ادامه، وضعیتی را تصور کنید که «من»تان دچار انحلال میشود. نه، این بخش را نمیتوانید تصور کنید—زیرا برای هرگونه تصور یا تجربهی ذهنی، باید «من»ی وجود داشته باشد؛ و زمانی که آن «من» درهم ریزد و فروپاشد، سوژهای برای تجربه و تصور نیز باقی نمیماند. همانگونه که پس از نیستی، تجربهای از هستی ممکن نیست، در غیابِ من، آگاهی نیز خاموش میشود.
سوژهای استعلایی وجود ندارد. سوژه، برساختهی تجربهها، فرآوردهی قدرت و رژیمهای حقیقت، محصول رسوب نگاه دیگران است. آنچه ما را میسازد، همان مجموعهی تجربههای زیستهایست که در حافظهمان حضور دارند. شناخت ما از «منِ» خود، بر پایهی همین تجربههای نهفته در حافظه استوار است. اما اگر حافظهمان را از دست بدهیم، چه کسی خواهیم بود؟
من این وضعیت را نزد بیماران مبتلا به آلزایمر مشاهده کردهام: افرادی که عمری را در تجربه و زیستن گذراندهاند، گاه گذشتههای دور را به یاد دارند، اما از نقطهای به بعد، دچار فروپاشی میشوند و به وضعیتی معلق، بیزمینی و بیپناه میرسند؛ وضعیتی که آنها را در خلائی مطلق و بیپایگاه نگه میدارد.
از اینرو، هویت انسانی نه جوهری ثابت، بلکه احساس ناپایدار و وابسته به حافظه است؛ حافظهای که با هر اختلال، ترک بر پیکرهی «من» میافکند.و آنگاه که حافظه فروبپاشد، سوژه نیز در هم میشکند.
شاید همین شکنندگی، ژرفترین حقیقت دربارهی ما باشد: اینکه ما، آن چیزی هستیم که به یاد میآوریم. و اگر به یاد نیاوریم، آنگاه دچار فروپاشی هستیشناختی (Ontological Collapse) خواهیم شد. چنانچه در بالا گفته شد، خیلی احتمال دارد که دچار آن نیز شویم.
جمشید مهرپور