مادر غفور که از خجالت دست از پا گُم کرده بود، پیالهی چایش را نیمهتمام گذاشت و همراه با دو زن دیگر، با مادر دختر خداحافظی کرد و بدون رویماچی و با دلِ لبریز از اندوه، آن خانه را ترک کرد.
این روایت بر میگردد به سالها پیش از امروز، در کوچهی قدیمی “علیرضاخان” کابل؛ گذری که خانههایش با اُرسیها و دروازههای چوبی کهنه مزیّن بود و پشت دیوارهایش صدها قصهی ناگفته هنوز وجود داشت.
کابل۲۴: در انتهای این کوچهای با دیوارهای سِنجی و کاهگِلی، غفور، مشهور به “غفور چُملک” (چون در اوج جوانی چین و چروک زیادی در چهرهاش داشت) در خانهی کرایی با مادرش تنها زندهگی میکرد و مادر و پسر، سخت نادار و به اصطلاح امروز “کمبغل” بودند.
غفور تازه در آستانهی ۲۲ سالگی گام گذاشته بود که مادرش که بهگفتهی خودش “هوس و آرمان” زیاد داشت، قصد کرد که یگانه پسر جوانش را نامزد کند و سرانجام خانهی محقر و تاریک شان، با جشنِ عروس و داماد روشن شود.
شبها فکر کرد تا پایش را برابر گلیم خودش دراز کند و بابِ دندان خود و پسرش، عروسی را به خانه بیاورد که با کم و زیاد آنان بسازد و بهتعبیر معروف:”هوایش بلند” نباشد.
غفور شاگرد کلهپز در یک دکان مشهور به خلیفه “نیکو”ی کلهپز بود و دستمزد بخور و نمیری میگرفت.
شبها صاحب دکان از روی دلسوزی، کمی شوربای کله و پاچهی باسی و پسمانده را به با دو تا نان خاصهی خُنک بهش میداد تا با مادرش بخورد و سرِ دسترخوان در حقش دعای خیر کند.
مادر غفور پس از روزها چُرت زدن و شبها بیخوابی و مشوره با زنان همسایه، دختری را یافت که چند خانه آنسوتر، در همان کوچه میزیست.
صد دل را یک دل کرد و با دو تا از زنان دیگر که یکی شان بیبی حاجی بود و در میان زنان همسایه مورد احترام بود، به خواستگاری آن دختر رفت.
روز اول چیزی به خانوادهی دختر نگفت، هفتهی دیگر که باز هم رفت، آب دهانش را قورت داده و شکسته شکسته منظور آمدنش را به مادر دختر گفت….؛ اما مادر دختر که زن ثروتمند، از خود راضی و نهایت کبری بهنظر میرسید، در وهلهی نخست، گلویش را صاف کرد و خطاب به مادر غفور گفت:
“بچیت چی کار میکنه؟”
مادر غفور پاسخ داد:
“شاگرد کلهپز اس!”
زن گفت:
“چی…شاگرد کلهپز، وای خدا….”
مادر غفور که شوکه شده بود، در ماند چه بگوید و تِری تِری به سوی مادر دختر دید و چیزی نفهمید؛ ولی مادر دختر در پی تعجب مادر غفور قِت قِت خندید و سینههای کلان و شکم چاقش تکان خورد و بیمحابا افزود:
“ما به شاگرد کلهپز دختر نمیتیم، یگان جای دگه برو که دختر شان شوروای کله ره خوش داشته باشه….”
بعد، دوباره خندید و سینههای کلان و شکم چاقش تکان خورد و سوی مادر غفور لَبک کرد و او را بهاستهزا گرفت.
مادر غفور که از خجالت دست از پا گُم کرده بود، پیالهی چایش را نیمهتمام گذاشت و همراه با دو زن دیگر، با مادر دختر خداحافظی کرد و بدون رویماچی و با دلِ لبریز از اندوه، آن خانه را ترک کرد.
غفور که از ماجرای رفتن مادرش بهخواستگاری خبر بود، از خوشحالی در پوست نمیگنجید. آنروز به اجازهی خلیفه نیکوی کلهپز، زودتر دکان را ترک کرد و به امید شنیدن خبر خوش بهخانه رفت؛ اما دیری نپایید که مادرش تمام حکایتِ اندوهبار خواستگاریاش و تمسخر مادر دختر را موبهمو با و چشمان اشکآلود، به او باز گفت.
دنیا پیش دیدگان غفور تار شد. آهی کشید و بدون خوردن شوربای کلهی پسمانده، بهبستر رفت و تا نیمههای شب خوابش نبرد….
مادر غفور چندینبار در هر سال، بهاین خانه و آن خانه سر زد؛ اما از بخت بد هیچکس بهدلیل ناداری گسترده که دامنگیر شان بود، به آنان دختر نداد و سرانجام مادر و پسر نا امید شدند و تن بهتقدیر داده و صبر کردند و هی صبر کردند.
چند بار هم مادر غفور بهمشورهی زن صاحبخانهی شان، نزد یک ملای تعویذ نویس محله رفت تا مگر بختِ بستهی پسرش را باز کند؛ اما هیچ تعویذ و شویستی کارگر نیفتاد و بلای مجردی دامن غفور را رها نکرد.
رفته رفته رنگ و روی غفور پریدهتر میشد و هربار که قوهی شهوانی بر او غلبه میکرد، سوی “بیتالخلا” میرفت و پس از چند لحظهای، بیحال و رنگپریده از آنجا بیرون میشد و با گامهای بیدَم و لرزان، بهسوی اتاق میرفت و زیر لب، خود و همه کسانی را که مادرش بهخواستگاری دخترهای شان رفته بود، لعنت میکرد.
پس از چندی، چُملکیهای صورت غفور از غمِ بسیار، بیشتر و برجستهتر شد.
با هربار دخترانی که او خواستگاری کرده بود و بهخانهی بخت میرفتند، اندوه او عمیقتر میشد؛ اما بهکسی چیزی نمیگفت و تنهای تنها، در کنجی یا خلوتی اشک میریخت و قطرههای اشکش را با دستمال نیمه چرب روی شانهاش، پاک میکرد.
سالهای زیادی از این ماجرا سپری شد. مادر غفور هم مُرد، اما درد تنهایی و بیکسیِ غفور چُملک هرگز درمان نشد و او تا هنگام مرگ، مجرّد و بیکسوکوی باقی ماند.
جاویدفرهاد